مهر ۰۵، ۱۳۹۱

که دیر یا زود، باید گذاشت و گذشت

برگه رو که گرفتم، نامه ی معرفی به سازمان نظام وظیفه بود. گذاشتم توی کیفم و از دانشگاه اومدم بیرون. گفته بودم آخرین باری که این راه رو برمیگردم، آهنگ I'm Leaving رو گوش میکنم. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و پلی کردم. جلو در سیگارمو روشن کردم. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. یه فصل از کتاب زندگیم تموم شد. یه نفس عمیق کشیدم و به فصل بعدی فکر کردم. سربازی. تو اون نفس عمیق به این فکر کردم که چقدر زود گذشت. یاد روز ثبت نام افتادم. یاد اولین روز ورود به خوابگاه. سرخوشی ها و مسخره بازی ها. بحث ها و مناظره ها. یاد روز انتخابات. همه و همه مثل برق و باد از جلوم گذشتن. خاطره های خوب و بد اومدن تو ذهنم. من یه گوشه از وجودمو جا گذاشتم و به این فکر کردم باید از الآن عادت کنم واسه روزی که از ایران میرم، خیلی آدما رو، خیلی خاطره ها رو، خیلی چیزا رو باید جا بزارم پشت شیشه های فرودگاه امام. باید عادت کنم به این جا گذاشتن و پشت سر ماندن ها. کیوسک تو گوشم میخووند دارم میرم... آره. میرم.