خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

با من از دلهره ی شب بگو

معمولا آدم نترسی هستم و تجربه کردن کارهایی با هیجان بالا را دوست دارم. اولین بار که فهمیدم این مدل زندگی کردن را دوست دارم، یازده سالم بود. از پلی به ارتفاع 10 متر روی رودخانه چالوس شیرجه زدم درون آبی که با سرعت زیاد به سمت پایین در حرکت بود. بعد ترها در یک سفر خانوادگی به شمال کشور، در باران و دریای طوفانی برای نجات یک کودک تا چند کیلومتر دورتر از ساحل شنا کردم که متاسفانه نتوانستم کودک را نجات دهم و خودم را به زور با قایق از آب بیرون کشیدند. شبهایی بوده است که با یک مار پایتون یک متر و شصت سانتی در رختخوابم خوابیده ام. رانندگی و شیرین کاری های ماشین سواری را نمیگویم. آن کسانی که رانندگی ام را دیده اند، به کله خر بودنم اذعان دارند.
امشب به همراه سه نفر از دوستانم جاده ی امامزاده داوود را با دو موتور و بدون وسایل ایمنی بالا رفتیم. برای درک وضعیت بهتر است بگویم موتوری که من ترکش نشسته بودم، چراغ جلویش سوخته بود و ترمز عقب نداشت. اگر از سیاهی شب جاده و سکوت و مست بودن راننده مان بگذریم، تمام طول مسیر رفت و برگشت تنها به یک چیز فکر کردم. آن هم اینکه چقدر ترسو و محتاط شدم. حتی چند بار به جد به دوستم گفتم که یواش تر برود یا احتیاط کند و همین طوری داخل پیچ نرود. البته در جواب هم شنیدم که قبلا اینقدر ترسو نبودم. این جمله اش مرا به فکر وا داشت و با کمی به عقب نگاه کردن فهمیدم چقدر محتاط شده ام در زندگی. چقدر ریسک تصمیماتم را می سنجم و چقدر از اینکه بمیرم می ترسم. همیشه فکر میکردم احتیاط کردن و یا محاسبه ریسک انجام دادن کاری با بالاتر رفتن سن انسان بیشتر میشود، اما انگار یک استثنا وجود دارد. آدم عاشق هم نسبت به خودش محتاط و ریسک ناپذیر است. من اعتراف میکنم که چند ماهی است عاشق شده ام. و این حس مرا به احتیاط و رسیدگی وا میدارد. عشق من را به کم کردن هیجانی وادار کرد که در مقابلش به من هیجان عاشقی را داد. وقتی از او می شنوم که مراقب خودت باش، یا وقتی برای یک سرما خوردگی کوچک، مرا به زور پیش دکتر می فرستد، درست است که لذت هیجان پریدن از ارتفاع یا مست رانندگی کردن را ندارد، اما لذت Care شدن از طرف او را دارد. لذت احساس مسئولیت کردن در مقابل کسی را دارد که در دنیا بیشترین علاقه را به او دارم. کسی که دوستش دارم. کسی که عاشقش هستم.

خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

بیا بریم کوه ؟

فرض کن میخواهی همراه کسی از کوه بالا بروی. وقتی مسیر سربالایی کوه را بالا میروی یک جایی نفس هایت به شماره می افتند. پاهایت سست می شود. می نشینی و از آن بالا به انسان ها نگاه میکنی. چقدر بقیه آدم ها کوچک به نظر می رسند. اگر به همراهت خیره شوی، او به همان اندازه ای بوده که در شروع مسیر کنارت ایستاده بود. به اندازه ی تو خسته است.
رابطه ها به مانند بالا رفتن از کوهی هستند که انتهای مسیر از ابتدا پیدا نیست. باید رفت، خسته شد. نشست. گلایه کرد. خندید. اما هرگز نباید به عقب برگشت.