دوست داشتن ؛
خيلی شبيه احتياج داشتن است
يک جور احتياج داشتن مفرط
و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است
يک نفر را که می شناختم يادم هست که برای فراموش کردن خاطرات بدش ؛عاشق شده بود
و خودش هم باور کرده بود که خيلی عاشق است !
يکبار دختری از پشت ديوار از من پرسيد :
- چرا منو دوست داری ؟
و من حس کردم بعد از اين سوال روی گونه سمت چپ او و روی احساسات من ؛ چال کوچکی افتاد
هر احساسی ؛ يک نتيجه دارد
احساسات غم انگيز من به اشک ختم می شود
و احساسات شادمانه ام به لبخند هايی کوچک و محدود
و احساس دوست داشتنم هم ؛ حتما بايد سرانجامی داشته باشد
هيچگاه دوست نداشتم به سرانجام دوست داشتنم برسم
...
خيلی بد است
گاهی آدم دلش می خواهد از خودش فرار کند
از خودش و گذشته اش و آينده ای که نمی خواهد داشته باشد
به هر طرف که می دود ؛ باز هم جز خودش ؛ کسی نيست
به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند
به کسی ديگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است
مدتی میگذرد
اندکی آرام می گيرد و کمی فراموش می کند
دوباره عصيان می کند و خودش می شود
همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود
همانی می شود که نمی خواست باشد
دل می کند
همه چيز را به هم می ريزد و در پی يافتن سعادت
چيزی که گمشده هميشگی اوست
به تنهايی می گريزد و باز
خودش را می بيند و نا اميدانه به ديوار بلند و قطور آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند
صدايش در کوچه بن بست پريشانی اش پژواک می يابد و او
باز هراسان و دربدر از خويش می گريزد تا شايد
باز در خم کوچه ای ؛
کسی مثل خودش را بيابد و او را در آغوش بکشد
تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد
مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود و مدام لبهای ترک خورده «دوستت دارم» را تکرار می کنند
همه چيز به تعفن کشيده می شود
خلاء ؛ عميق و عميق تر می شود و در لحظه ای کوتاه
آدم بدون اينکه خودش بفهمد
کشيده می شود درون آن چاله تاريک و سياه
فرياد می زند و کمک می خواهد
آن بالا در گوشه ای تاريک دو نفر همديگر را می بوسند
آن بالا آن دو نفر گوششان پر از نفس های هوسناک است
...
آدم ها همينطور توده وار زياد می شوند
آدم ها توده وار مثل موريانه های سياه ؛ زياد و زياد تر می شوند
موريانه ها چوب را به انحطاط می کشند و آدم ها يکديگر را
آدم ها موريانه وار ستون های چوبی انسانيت را به انحطاط می کشند
و موريانه ها شرم زده به خانه باز می گردند .
...
گناه بايد لذت داشته باشد
گناهی که لذت ندارد ؛ حماقت است
آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند و هيچ لذتی در پس گناهان بيشمارشان نيست
يا آدم ها خيلی احمق شده اند
و يا من در تعريف گناه اشتباه می کنم .
يک جور احتياج داشتن مفرط
و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است
يک نفر را که می شناختم يادم هست که برای فراموش کردن خاطرات بدش ؛عاشق شده بود
و خودش هم باور کرده بود که خيلی عاشق است !
يکبار دختری از پشت ديوار از من پرسيد :
- چرا منو دوست داری ؟
و من حس کردم بعد از اين سوال روی گونه سمت چپ او و روی احساسات من ؛ چال کوچکی افتاد
هر احساسی ؛ يک نتيجه دارد
احساسات غم انگيز من به اشک ختم می شود
و احساسات شادمانه ام به لبخند هايی کوچک و محدود
و احساس دوست داشتنم هم ؛ حتما بايد سرانجامی داشته باشد
هيچگاه دوست نداشتم به سرانجام دوست داشتنم برسم
...
خيلی بد است
گاهی آدم دلش می خواهد از خودش فرار کند
از خودش و گذشته اش و آينده ای که نمی خواهد داشته باشد
به هر طرف که می دود ؛ باز هم جز خودش ؛ کسی نيست
به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند
به کسی ديگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است
مدتی میگذرد
اندکی آرام می گيرد و کمی فراموش می کند
دوباره عصيان می کند و خودش می شود
همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود
همانی می شود که نمی خواست باشد
دل می کند
همه چيز را به هم می ريزد و در پی يافتن سعادت
چيزی که گمشده هميشگی اوست
به تنهايی می گريزد و باز
خودش را می بيند و نا اميدانه به ديوار بلند و قطور آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند
صدايش در کوچه بن بست پريشانی اش پژواک می يابد و او
باز هراسان و دربدر از خويش می گريزد تا شايد
باز در خم کوچه ای ؛
کسی مثل خودش را بيابد و او را در آغوش بکشد
تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد
مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود و مدام لبهای ترک خورده «دوستت دارم» را تکرار می کنند
همه چيز به تعفن کشيده می شود
خلاء ؛ عميق و عميق تر می شود و در لحظه ای کوتاه
آدم بدون اينکه خودش بفهمد
کشيده می شود درون آن چاله تاريک و سياه
فرياد می زند و کمک می خواهد
آن بالا در گوشه ای تاريک دو نفر همديگر را می بوسند
آن بالا آن دو نفر گوششان پر از نفس های هوسناک است
...
آدم ها همينطور توده وار زياد می شوند
آدم ها توده وار مثل موريانه های سياه ؛ زياد و زياد تر می شوند
موريانه ها چوب را به انحطاط می کشند و آدم ها يکديگر را
آدم ها موريانه وار ستون های چوبی انسانيت را به انحطاط می کشند
و موريانه ها شرم زده به خانه باز می گردند .
...
گناه بايد لذت داشته باشد
گناهی که لذت ندارد ؛ حماقت است
آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند و هيچ لذتی در پس گناهان بيشمارشان نيست
يا آدم ها خيلی احمق شده اند
و يا من در تعريف گناه اشتباه می کنم .
می دانی دختر پشت دیوار به چی فکر میکرد؟
پاسخحذفاو شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را...