بهمن ۱۹، ۱۳۹۴

مردن به وقت جاودانگى

بارون ميومد ولى من قطره هاى بارون رو روى پوستم حس نميكردم. داشتم سيگار ميكشيدم. تنها بودم و به روبرو خيره شده بودم. موزيك با صداى بلندى از توى هندزفرى پخش ميشد و من غرق صداى مرلين منسون بودم كه از دنياى مردگان زنده ميشد. چشمام رو بستم و خودمو جاش تصور ميكردم كه دارم از دنياى مردگان زنده ميشم. ميدونى براى اينكه بميرى و به دنياى مرده ها برى لازمه از محيط اطرافت تا ميتونى انرژى منفى جذب كنى. ولى وقتى قرار باشه به دنياى زنده ها برگردى بايد انرژى مثبت بيشترى از محيط جذب كنى. و اين قضيه هر دفعه كه ميميرى و زنده ميشى سخت تر ميشه، تا جايى كه ديگه وا ميدى و تو همون دنياى مردگان ميمونى. اولين بارى كه مردم از جلوى چشمم گذشت. به اون اتفاقى كه باعث مرگ من شد فكر كردم. به اون كسى كه بخاطرش و با انرژى مثبتش زنده شدم فكر كردم. اون هنوز نمرده بود. اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد. شايد فكر ميكرد اگه خودشو زودتر بكشه، زودتر به رستگارى و رهايى ميرسه. ولى واقعيت چيز ديگه اى بود. اون فهميده بود كه من مرده ام و با ترس از مرگ از من فرار كرده بود. بخاطرش زنده شده بودم ولى نميخواستم بخاطر من بميره. آدما بهت ميگن تا پاى جون باهات هستم ولى همين كه پاى جون مياد وسط و ميفهمن تو مرده اى، پا پس ميكشن. يه بار كه داشتم به دنياى مردگان بر ميگشتم خواست بميره كه باهام بياد. بهش گفته بودم دنياى مرده ها وقتى تنهايى، خيلى خسته كننده است. ولى وقتى دو تايى باشيم اونقدرام خسته كننده نيست. قبول كرده بود و من خودخواهانه به مرگش راضى شده بودم. آخرين لحظه ولى ترسيد. نيومد و منو تنها گذاشت. نميدونم چرا جز اين انتظار داشتم. نميدونم چرا فكر ميكردم ميميره و با من جاودانه ميمونه. آدم مرده ديگه از مرگ نميترسه. مرگ هيچ تاثيرى روى آدم مرده نميزاره. دنياى آدم زنده ها وقتى مرده اى جالبه. وقتى دارى بين مردم راه ميرى كسى تو رو نميبينه. كسى ازت نميپرسه چى كار ميكنى و تو از هيچ چيز ابايى ندارى. سرتو ميندازى پايين و قدم ميزنى. سرتو ميگيرى بالا و داد ميزنى ولى كسى صداتو نميشنوه. تا وقتى كه يك بار تجربه اش نكنى ميترسى. وقتى تجربه اش كردى، جسور ميشى. من مرگ رو لمس كرده بودم. جسور شده بودم.
فاصله بين اين افكار چند تا پك سيگار بود. زمانى كه چشمامو باز كردم و سيگارمو به لبم نزديك كردم، يهو از سمت چپ بدنم گر گرفتم. سر برگردوندم ديدم همزمان، دقيقا همزمان، سرشو بلند كرد و منو ديد. داشت ميومد به سمتم. حواسش نبود. همين كه منو ديد ايستاد. شايد سى متر بينمون فاصله بود ولى از همون فاصله مى تونستم بفهمم كه پاهاش سست شدن. خودمم حال بهترى نداشتم. جا خورده بودم. انتظار نداشتم اونجا ببينمش. بى حركت ايستاده بود. منم بى حركت ايستاده بودم و براى اولين بار تو زندگيم دود سيگارم نزديك صورتم بود ولى اذيت نميشدم. گرم شدم. نگاهش نگران و مضطرب بود. هفته پيش غيب شده بود و ازش خبرى نداشتم. حالا با من، مرگ، روبرو شده بود. پر شدم. خالى شدم و دوباره پر شدم. فهميدم وقتشه. اون انرژى منفى اى كه بايد جذب ميشد گرفته بودم. وقتش بود به دنياى مردگان برگردم. بهش گفتم. واقعيت رو گفتم. خيلى برام سخته تو رو ببينم. تويى كه دوستت داشتم، باهات خوابيدم و باهات بيدار شدم، باهات زندگى كردم و حالا بايد يه غريبه باشى برام. يكى كه نميشناسمش. يكى كه نبايد حسى داشته باشم بهش. آدم مرده از مرگ نميترسه، از غريبى و غريبگى ميترسه. تو دلم اينا رو گفتم و نگاهمو برگردوندم. وقتى ته سيگار زير پام له ميشد ديگه اونجا نبود. اونجا نبودم. به دنياى مردگان برگشته بودم. مرلين منسون هنوز ميخوند.

I was fated, faithful, fatal

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر