خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

رابطه های سالم، رابطه های نا سالم

زمان هایی در زندگی وجود دارد که انسان میان زمین و آسمان معلق است. منظور از این احساس، نداشتن قدرت تصمیم گیری در شرایط موجود است. این احساس تعلیق می تواند همراه با آرامش باشد، به عنوان مثال بعد از یک همآغوشی گرم و پر شور، آدمی احساس سبکی همراه با لذت دارد. و یا ممکن است این تعلیق همراه با نگرانی باشد. به مانند انتظار پشت دربهای اتاق عمل. 
در فیلم مچ پوینت، ابتدای فیلم می بینیم که تنیسور توپ را به تور میکوبد. توپ در هوا معلق است میان رد شدن و نشدن. به مانند بسیاری از ما انسان در تصمیم گیری هامان.
معمولا در زندگی بر سر چندراهی های تصمیم گیری معلق می شویم. این مواقع نیاز به یک نیرویی محرکی داریم تا بتوانیم یک راه را انتخاب کنیم و ادامه دهیم. یک رابطه ی سالم می تواند به انسان قدرت تصمیم گیری درست بدهد اما یک رابطه ی نا سالم نه تنها این قدرت را از انسان سلب می کند، بلکه احتمال انتخاب اشتباه را بالا می برد.
سعی کنید درگیر رابطه هایی شوید که هنگام تعلیق، قدرت تصمیم گیری شما را افزایش دهند.

اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۱

داغ تو دارد این دلم

یک رابطه ممکن است با یک بوسه تمام شود.
یک رابطه ممکن است با اشک تمام شود، یکی دیگر با لبخند.
گاهی مرگ مُهر پایان یک رابطه را می زند. گاهی دل بستن به دیگری.
گاهی با اس ام اس، گاهی پشت تلفن. گاهی هم با سکوت و صحبت نکردن.
همانطور که هر آدمی اخلاقیات مخصوص به خودش را دارد، هر رابطه نیز پایان مربوط به خودش را دارد.از یک جایی به بعد دیگر آن رابطه رابطه نیست، حفظ ظاهر است برای هر دو طرف. بعد از اتمام یک رابطه میتوان راجع به هر چیزی که زمانی وجود داشت و دیگر وجود ندارد سخن گفت. می شود راجع به هر چیز یار که نداریم صحبت کنیم. یاد او، دستهای او، چشمهای او، بغل او، حمایت او، خنده هایش، لبهایش، شیرینی صحبت هایش و دل لرزه ی همراه با شور و شعف در درون دل از دیدنش. هر چیز دیگری که حالا نداریمشان. اما کمتر کسی حاضر می شود از داغی که بر دلش مانده حرف بزند. همه از روزی داشته ها و حالا نداشته ها صحبت می کنند. کمتر کسی میگوید رفت و داغدارم کرد. این داغ اگر ماندگار باشد، اگر دلی داغدار باشد، دیگری را نمی بیند. جای دیگر نمی رود. داغدار می ماند.

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱

تهران غم دارد

گاهی سخت می شود نفس کشیدن در هوای این شهر. آنجا که میبینی تصادف شده است، چند تا کشته و زخمی داده، کامیون چپ کرده و ماشین های آتش نشانی و آمبولانس در ترافیک گیر کرده اند. با هر چرخش چراغهای قرمزشان سرت گیج میرود و با هر بوق هشدارشان گوشت سوت میکشد. پرایدی که له شده است میخکوبت میکند.
جلوتر چند پارچه ی سفید با آرم هلال احمر روی زمین کشیده اند، نه روی آدم ها. روی زمین. چون چیزی از آدمهای زیرش نمانده است جز کمی خون و پوست و استخوان. خیلی به خودم جرات دادم رفتم یکی از پارچه ها را کنار زدم و زیرش را نگاه کردم. به سختی میشد اسمش را گذاشت دختر  بچه ی 5 ساله... تماما خون و کبودی... کنارش مادرش بود... کنارش پدرش... فکر کنم یک پراید خوشبخت بودند.

دلم میخواهد گریه کنم، داد بزنم، فحش بدم به زمین و زمان. اما همه ی این اتفاقات درونم می افتد. خودم مانده ام آن گوشه ی اتوبان یادگار، زیر آن پارچه ی سفید هلال احمر. چیزی از دیشب دارد قلبم را چنگ می زند.

اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

چرخه حیات

هر روز که میگذرد، بیشتر از قبل به این باور اعتقاد پیدا میکنم که فرصت های زندگی کردن خیلی زود از دست میروند. و این برای کسی که منتظر است، معلق مانده یا بر سر دوراهی قرار دارد، بسیار کشنده است. از طرفی دیگر هیچ کس نمیتواند برای روز آینده زندگی خود حتی برنامه ای بریزد که فرصت ها را مدیریت کند. در این بین فقط خودت میمانی و دل خودت، که مانده است برود یا بماند، بگوید یا نگوید. وقتی تصمیم به سکوت گرفتی باید برای همیشه سکوت کنی. دیگر نمیتوانی بگویی میخواهمت، چون تصمیم گرفتی ساکت بمانی، چه به قهر چه به انفعال. باز باید منتظر فرصتی باشی تا آن موقع دوباره بگویی یا نگویی. و این چرخه آنقدر تکرار میشود تا سرانجام دیگر برای همیشه این فرصت از دست میرود. با کوچ، با یار دیگری شدن، با مرگ. دست آخر خودت میمانی و دلت و سکوتی که اختیار کرده ای.