اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱

تهران غم دارد

گاهی سخت می شود نفس کشیدن در هوای این شهر. آنجا که میبینی تصادف شده است، چند تا کشته و زخمی داده، کامیون چپ کرده و ماشین های آتش نشانی و آمبولانس در ترافیک گیر کرده اند. با هر چرخش چراغهای قرمزشان سرت گیج میرود و با هر بوق هشدارشان گوشت سوت میکشد. پرایدی که له شده است میخکوبت میکند.
جلوتر چند پارچه ی سفید با آرم هلال احمر روی زمین کشیده اند، نه روی آدم ها. روی زمین. چون چیزی از آدمهای زیرش نمانده است جز کمی خون و پوست و استخوان. خیلی به خودم جرات دادم رفتم یکی از پارچه ها را کنار زدم و زیرش را نگاه کردم. به سختی میشد اسمش را گذاشت دختر  بچه ی 5 ساله... تماما خون و کبودی... کنارش مادرش بود... کنارش پدرش... فکر کنم یک پراید خوشبخت بودند.

دلم میخواهد گریه کنم، داد بزنم، فحش بدم به زمین و زمان. اما همه ی این اتفاقات درونم می افتد. خودم مانده ام آن گوشه ی اتوبان یادگار، زیر آن پارچه ی سفید هلال احمر. چیزی از دیشب دارد قلبم را چنگ می زند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر