گاهی سخت می شود نفس کشیدن در
هوای این شهر. آنجا که میبینی تصادف شده است، چند تا کشته و زخمی داده،
کامیون چپ کرده و ماشین های آتش نشانی و آمبولانس در ترافیک گیر کرده اند.
با هر چرخش چراغهای قرمزشان سرت گیج میرود و با هر بوق هشدارشان گوشت سوت
میکشد. پرایدی که له شده است میخکوبت میکند.
جلوتر چند پارچه ی سفید با آرم هلال احمر روی زمین کشیده اند، نه روی آدم ها. روی زمین. چون چیزی از آدمهای زیرش نمانده است جز کمی خون و پوست و استخوان. خیلی به خودم جرات دادم رفتم یکی از پارچه ها را کنار زدم و زیرش را نگاه کردم. به سختی میشد اسمش را گذاشت دختر بچه ی 5 ساله... تماما خون و کبودی... کنارش مادرش بود... کنارش پدرش... فکر کنم یک پراید خوشبخت بودند.
جلوتر چند پارچه ی سفید با آرم هلال احمر روی زمین کشیده اند، نه روی آدم ها. روی زمین. چون چیزی از آدمهای زیرش نمانده است جز کمی خون و پوست و استخوان. خیلی به خودم جرات دادم رفتم یکی از پارچه ها را کنار زدم و زیرش را نگاه کردم. به سختی میشد اسمش را گذاشت دختر بچه ی 5 ساله... تماما خون و کبودی... کنارش مادرش بود... کنارش پدرش... فکر کنم یک پراید خوشبخت بودند.
دلم میخواهد گریه کنم، داد
بزنم، فحش بدم به زمین و زمان. اما همه ی این اتفاقات درونم می افتد. خودم مانده
ام آن گوشه ی اتوبان یادگار، زیر آن پارچه ی سفید هلال احمر. چیزی از دیشب
دارد قلبم را چنگ می زند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر