مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

یک ماه گذشت

امشب وقتی رادیو آسمان رو گوش کردم، صداتو نشناختم. اینقدر دور شدم ازت که نمیتونم حتی صداتو تصور کنم. صورتت، لبخندت، حتی عمق نگاهت جلوی چشمام هستن ولی صداتو نمیتونم به خاطر بیارم. باید به شکست اعتراف کنم. شکسته شدم خانم. صدایی رو که باهاش از خواب بیدار میشدم، صدایی رو که باهاش میخوابیدم، یادم نمیاد. صدایی که باهاش گفتی دوستم داری، صدایی که باهاش بهم گفتی تمومش میکنی، صدایی که بهم میگفت یه روزی یه جای این کره خاکی، کنار هم فارغ از قید و بندای جامعه مون هستیم... همه حرفا یادمه، قول و قرارا یادمه، خنده ها و گریه ها یادمه، اما صدات... لعنتی صدات یادم نمیاد. تا حالا فکر میکردم داغون شدم، فکر میکردم تموم شدم. اما حالا میبینم که نه، این یک ماه رو خووب دووم آوردم. با هر بدبختی بود دووم آوردم. امشب ولی ضربه ی بدی خوردم. فکرشم نمیکردم روزی برسه که حتی جزئی از تو از خاطرم بره، اما این اتفاق افتاد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر