بهمن ۱۹، ۱۳۹۴

مردن به وقت جاودانگى

بارون ميومد ولى من قطره هاى بارون رو روى پوستم حس نميكردم. داشتم سيگار ميكشيدم. تنها بودم و به روبرو خيره شده بودم. موزيك با صداى بلندى از توى هندزفرى پخش ميشد و من غرق صداى مرلين منسون بودم كه از دنياى مردگان زنده ميشد. چشمام رو بستم و خودمو جاش تصور ميكردم كه دارم از دنياى مردگان زنده ميشم. ميدونى براى اينكه بميرى و به دنياى مرده ها برى لازمه از محيط اطرافت تا ميتونى انرژى منفى جذب كنى. ولى وقتى قرار باشه به دنياى زنده ها برگردى بايد انرژى مثبت بيشترى از محيط جذب كنى. و اين قضيه هر دفعه كه ميميرى و زنده ميشى سخت تر ميشه، تا جايى كه ديگه وا ميدى و تو همون دنياى مردگان ميمونى. اولين بارى كه مردم از جلوى چشمم گذشت. به اون اتفاقى كه باعث مرگ من شد فكر كردم. به اون كسى كه بخاطرش و با انرژى مثبتش زنده شدم فكر كردم. اون هنوز نمرده بود. اون داشت با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد. شايد فكر ميكرد اگه خودشو زودتر بكشه، زودتر به رستگارى و رهايى ميرسه. ولى واقعيت چيز ديگه اى بود. اون فهميده بود كه من مرده ام و با ترس از مرگ از من فرار كرده بود. بخاطرش زنده شده بودم ولى نميخواستم بخاطر من بميره. آدما بهت ميگن تا پاى جون باهات هستم ولى همين كه پاى جون مياد وسط و ميفهمن تو مرده اى، پا پس ميكشن. يه بار كه داشتم به دنياى مردگان بر ميگشتم خواست بميره كه باهام بياد. بهش گفته بودم دنياى مرده ها وقتى تنهايى، خيلى خسته كننده است. ولى وقتى دو تايى باشيم اونقدرام خسته كننده نيست. قبول كرده بود و من خودخواهانه به مرگش راضى شده بودم. آخرين لحظه ولى ترسيد. نيومد و منو تنها گذاشت. نميدونم چرا جز اين انتظار داشتم. نميدونم چرا فكر ميكردم ميميره و با من جاودانه ميمونه. آدم مرده ديگه از مرگ نميترسه. مرگ هيچ تاثيرى روى آدم مرده نميزاره. دنياى آدم زنده ها وقتى مرده اى جالبه. وقتى دارى بين مردم راه ميرى كسى تو رو نميبينه. كسى ازت نميپرسه چى كار ميكنى و تو از هيچ چيز ابايى ندارى. سرتو ميندازى پايين و قدم ميزنى. سرتو ميگيرى بالا و داد ميزنى ولى كسى صداتو نميشنوه. تا وقتى كه يك بار تجربه اش نكنى ميترسى. وقتى تجربه اش كردى، جسور ميشى. من مرگ رو لمس كرده بودم. جسور شده بودم.
فاصله بين اين افكار چند تا پك سيگار بود. زمانى كه چشمامو باز كردم و سيگارمو به لبم نزديك كردم، يهو از سمت چپ بدنم گر گرفتم. سر برگردوندم ديدم همزمان، دقيقا همزمان، سرشو بلند كرد و منو ديد. داشت ميومد به سمتم. حواسش نبود. همين كه منو ديد ايستاد. شايد سى متر بينمون فاصله بود ولى از همون فاصله مى تونستم بفهمم كه پاهاش سست شدن. خودمم حال بهترى نداشتم. جا خورده بودم. انتظار نداشتم اونجا ببينمش. بى حركت ايستاده بود. منم بى حركت ايستاده بودم و براى اولين بار تو زندگيم دود سيگارم نزديك صورتم بود ولى اذيت نميشدم. گرم شدم. نگاهش نگران و مضطرب بود. هفته پيش غيب شده بود و ازش خبرى نداشتم. حالا با من، مرگ، روبرو شده بود. پر شدم. خالى شدم و دوباره پر شدم. فهميدم وقتشه. اون انرژى منفى اى كه بايد جذب ميشد گرفته بودم. وقتش بود به دنياى مردگان برگردم. بهش گفتم. واقعيت رو گفتم. خيلى برام سخته تو رو ببينم. تويى كه دوستت داشتم، باهات خوابيدم و باهات بيدار شدم، باهات زندگى كردم و حالا بايد يه غريبه باشى برام. يكى كه نميشناسمش. يكى كه نبايد حسى داشته باشم بهش. آدم مرده از مرگ نميترسه، از غريبى و غريبگى ميترسه. تو دلم اينا رو گفتم و نگاهمو برگردوندم. وقتى ته سيگار زير پام له ميشد ديگه اونجا نبود. اونجا نبودم. به دنياى مردگان برگشته بودم. مرلين منسون هنوز ميخوند.

I was fated, faithful, fatal

مرداد ۰۹، ۱۳۹۳

یک بوس کم است برای شما

چهارده مرداد که بیاید، می شود بیست و دو ماه که در یک رابطه ام. پای رفاقت هم وسط باشد، یک سری تعاریف خارج از رابطه عاشقانه بوجود می آید که روی قسمت رمانتیک آن تاثیر می گذارد. حرف زدن ها کم پروا تر شده و اگر حواست/حواسش نباشد، رنجیده خواهد/خواهی شد. نزدیک که باشی، سخت است دیدن راه های باریک و حتی نقاط تاریک رابطه. نواقص کمتر به چشمت می آیند و اگر مراقب که نباشی، حواست که نباشد، ممکن است کار دست خودت بدهی.
معمولا افرادی که به تو نزدیک هستند نگرانی شان بیشتر برای تو و افرادی که به طرف مقابل تو نزدیک هستند، نگرانی هایشان برای اوست. در این میان کم پیدا می شوند و یا اصلا نیستند افرادی که عنوان دوست مشترک باشند.
دوست مشترک بودن علاوه بر شناخت نسبی دو طرف یک رابطه نیازمند خصوصیات دیگری است. بگذارید از انتهایش بگویم. فرض کنید رابطه تمام شده است. دوست مشترک در اغلب موارد یکی از طرفین رابطه را برای ادامه دوستی انتخاب کرده و طرف دیگر را رها می کند. در بهترین حالت قضیه هم که باشد، اگر به دوستی با هر دو نفر ادامه دهد، باز هم جایی که باید انتخاب کند به سمت یکی غش می کند و دیگری می ماند و حوضش.
تجربه شخصی من اینگونه بوده است. بعد از اتمام اغلب رابطه هایم، دوستی ها به دلیل خوب بودن دوستان مشترکمان متوقف ماند. تازه متوقف ماندن یعنی خبری نگرفتن و از کنار هم رد شدن در جوامع مجازی و بعضا حقیقی که برخورد داشته ایم سکوت اختیار کردن. این یعنی خوب برای من. خراب شده ها/خراب کرده ها که بمانند. دعواها و بی محلی های مجازی و حقیقی، بلاک کردن ها، حرف و حدیث های پشت سر، طعنه ها. این آخری دردش از همه بیشتر است.
از انتهایش گفتم، وسطش ماند. دوستان مشترک بهتر از خودتان میانه رابطه تان را می بینند. آنها از بیرون نظاره گر شما هستند و شما خودتان داخل زمین هستید. مانند تماشاچی هایی که یک موقعیت خوب گل را می بینند و اگر اشتباه پاس بدهید حرص میخورند که مگر کوری؟ نمی بینی؟ اینها اگر از شما و رابطه تان تعریف می کنند، دلیلش تعارفات روزمره و یا شیرین تر شدنشان نیست، بی تعارف حرف می زنند. حتی ممکن است در رابطه ای باشید که به ضرر شماست. اینها اولین کسانی هستند که بی رودربایستی شما را زیر سوال می برند. خلاصه که بودنشان باعث می شود نکاتی که شاید از چشم شما پنهان مانده، برایتان روشن شود.
من و کسی که دوستش دارم، برای خیلی از خوشی ها و ناراحتی هایی که با برطرف شدنشان رابطه مان رشد کرد، خودمان را مدیون دوستان مشترکمان می دانیم. از شما ممنونیم. همیشه دوستمان بمانید :-*

دی ۱۸، ۱۳۹۲

در مستراح منطق حکم نمی‌کند

تا حالا شنیدین میگن طرف کونش سوخت؟ یا وقتی یکی حرص میخوره میگن فلانی بوی سوختگیش بلند شده؟ خانم/آقا تا حالا گفته بودم یه خاله دارم خونشون کرجه دو تا دختر داره پنجه آفتاب؟ از این خاله الکیا که از بچگی بهشون میگیم خاله؟ همون که یک سال بود نرفته بودم خونشون و هی میگفت بیا خونمون ولی من کونم هم نمیکشید برم؟ القصه بعد از عمری ماتحت مبارک رو هم کشیدیم و رفتیم کرج تا هم دیداری تازه کنیم و هم دستی به سر و گوش این دافولیا بکشیم. لفظ دافول اینجا به شدت کاربرد داره، کاملا هم جنبه ابزاری رو نشون میده. هر کی باور نمیکنه ایمیلشو بزاره عکساشون رو بفرستم. کجا بودیم؟ آهان. همین که از اتوبان پیچیدم تو مهر ویلا و خروجی میدون مادر برف شروع به باریدن گرفت، یارُم ناليدن گرفت آی امان. تکیه بر دیوار کردم و خاک بر فرقُم نشست . (و) خاک بر فرقَش نشیند هر که یار از من گرفت (با صدای حامد بهداد بخونین) برف نگو چه برفی ! ریز ریز حالت فیلم فارسیای قدیمی. از این برف آبدارا. ما هم که نیت داریم هر بار که میریم کرج واستیم بغل یه دکه سر راه دوغ آبعلی گازدار و لیموناد بخوریم. انگار کن اگه نخوریم کل رفت و آمدمون بیهوده بوده. یه بار نخوردیم بیهوده شد آخه. باید به اطلاعتون برسونم این ترکیب دوغ گازدار و لیموناد واسه جاهایی که رو دربایستی داری عالیه چون وقتی دوغ گازدار آبعلی بخوری بخوای نخوای بادی در معدت شروع به وزش و پیچش و نرمش ورزش سلامت تندرستی میکنه که هرچقدرم سفت بکنی نکنی میاد بیرون، پس وقتی جلوگیری جواب نمیده بهتره که زودتر درمان و شروع کنی و آمپولای مخصوصشو از ناصرخسرو بخرین دونه یک و دویست. یک میلیون و دویست هزار تومن وجه رایج مملکت. دو تا آمپول کافیه. خواستین بگین شماره بدم تضمینی. بله اون لیموناده کلید حل معماس. بدینصورت که باعث میشه شاهکار هنری شما بوی لیمو بده و بقیه فکر کنن اسپری با عطر لیمو در هوا نواخته شده. چه فعل قشنگیه این در هوا نواخته شدن. به باقی ماجرا این اضافه کنید که از خود دم در خوونه تا دم در خوونه خاله و دافولیای صدرالاشاره داشتم آلوی گلپرپاش شده میخوردم. چه ترکیب طلایی، آلو و گلپر و دوغ و لیموناد. دقت کردین وقتی هوای بیرون سرده وارد خوونه که میشین محیط دلنشین و مطبوع و گرم و شما میدویین تو سرویس بهداشتی که داره میریزه. گفتم سرویس بهداشتی؟ یه بار دختر عموی یک سالم رو تخت والدین بنده گلاب به روتون شده بود. خانم والده (غلیظ با سکون لام) زحمت کشیدن رو تختی رو شستن. بعدا که خشک شده بوده به ما گفتن بریم خبر مرگمون اون روتختی بی صاحاب مونده رو بیاریم بکشیم رو این تخت وامونده. ما هم از روی فراخی خودمون رو زدیم به اون راه که کدوم رو تختی؟ امر کردن همونی که رها روش گلاب به روت شده. ما هم یهو بُراق شدیم که نگو گلاب به روت شده، بگو از سرویس بهداشتی استفاده کرده. فرمودن پس اون کاسه توالت رو بیار بکشم رو تختم. البته شما یه بار دیگه بخونین و جای گلاب به روت بگین شاشیده بود. داشتیم با دافا سلاملکم سلاملکم میکردیم که یهو تنگم گرفت. با زور لبخند و فشار و انبساط و انقباض نگه داشتم و با لفظ جنتلمنانه میتونم از سرویستون استفاده کنم، در حالی که قصدم از سرویس، خدماتی بود که داشتن جهت دلبری ارائه میدادن و لبخندی بر لب داشتم، به سوی دستشویی رهسپار شدم. تقریبا دویدم. نشستم سر کاسه و آرام و با طمأنینه مشغول شماره ۲ شدم. الا به ذکر الله تطمئن القلوب. کارم که تموم شد دستم رفت سمت شلنگ که ای کاش نمیرفت. به رسم عادت شیر رو که خواستم بچرخونم، دیدم ای دل غافل. رنگاش نیست. با خودم گفتم یکی رو انتخاب میکنم و اگه اون داغ بود، میبندمش و اون یکی رو بازمیکنم. تابستون و زمستون فرقی نداره. فقط آب سرد و یخ. شیر راست رو باز کردم و دیدم داغه. با خوشحالی از اینکه جلوی ضرر رو قبل از ضرر گرفتم شیر آب داغ رو بستم و اون یکی رو باز کردم، با این منطق که اون داغه پس این سرده. یادتون باشه در مستراح هیچ منطقی حکم فرما نیست. آب با فشار به جایی که نباید نزدیک میشد و من اندیشه کنان غرق این پندارم یهو داد زدم آی (لوس بازی در نیوردم هشت تا ی بنویسم، خودتون بفهمید چطوری داد زدم) لعنتی چرا داغ بود؟ سوختم. پنیک زدم. چرا آخه؟ سریع از ذهنم گذشت شیر رو اشتباه باز کردم. بستمش و اون یکی رو باز کردم. اینم داغه که. صدای خنده دافولیا از بیرون شنیده میشد. یکیشون اومد پشت در و پرسید حالت خوبه کسرا جان؟ و ريز ريز مي خنديد. کسرا جان و مای آس. لعنتیا چرا دو تا شیراتون آب داغه؟ از بچگیم تا اون لحظه ای که نشستم سر کاسه اومد جلو چشمم. تازه یادم شد دفعه قبلی که اومده بودم اینجا همین اتفاق افتاده بود و من با خودم عهد کرده بودم دیگه نرم کرج. آدم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه ولی من شدم. 

فروردین ۰۲، ۱۳۹۲

همه ی آدم ها یک تقویم دارند



تقویم­ ها و سررسیدها هر سال با طرحهای مختلف چاپ می شوند. هر کدامشان یکسال، 12 ماه، 365 روز مختلف. دایره ی تکرار این شنبه تا شنبه ی دیگر از این هفته تا هفته ی بعد... مناسبت های مختلف و تاریخ های خاصی که از پیش در آن مشخص شده اند، از عید و جشن و شادی گرفته تا عزا و روزهای تلخ. با این حال تاریخهایی هستند که در تقویم نیستند، اما در دل ما ماندگار شده اند. تاریخ هایی که کم و بیش اگرچه قرار بود پیام آور شادی باشند اما با غمی بی بدیل در دل ما نقش بسته اند.

تقویم، برگهایی کنار هم است که بی خبر از اتفاقات آینده یکی یکی ورق میخورند و گذر عمر را نشان میدهند، بی تفاوت نسبت به هر روزی که خود یک داستان است در زندگی ما آدمها. مثلا تقویم نشان میدهد یک هفته گذشت، اما نمیداند این هفته بدون او چقدر نفس گیر گذشت. یا نشان میدهد که امروز ..... است، اما نشان نمی دهد که امروز تولد او بود. این نشانه ها، یادآور بی تفاوتی بیرحمانه تقویم نسبت به گذران زندگی انسانهاست.

روزها و مناسبت های از پیش تعیین شده را دوست ندارم، چرا که هیچ مناسبتی با من ندارند. عید نوروز و جشن و سرور برای من تبدیل به عزای عمومی در دنیایم می شود، زمانی که از افردای که دوستشان دارم دورم.

تقویم دنیای من از جنس تقویمهای عادی نیست. به نگاهی و لبخندی از تو چهار فصل تقویمم همه بهاری می شوند. در میان عشق بازی هامان هوای گرم و شرجی تابستان است که عرق شرم بر تنهایمان می نشاند و خرما پزوون دلم جاییست میان لبهایت و شور چشمانت.

تقویم من به ناگاه پاییز میشود، هر روز که نباشد هوایت، صدایت... پاییزی که در آن قطرات بی صدای باران بر روی صورتم را و خش خش برگهای زیر پایم را درونم فریاد می کشد...

تک تک روزهای با تو بودن در تقویم من تعطیل عمومی است. روزهای که دلت میگیرد را عزای عمومی اعلام میکنم. در بعضی از روزها خواهم نوشت، چشمان به رنگ عسلی به رویم خندیدند. اولین دیدار، اولین بوسه، اولین دوستت دارم ها، اولین صمیمیت های خوب. روزهای نبودنت را هایلایت می کنم و می نویسم عمری که بر باد رفت. تلخی ها را با سیاه می نویسم تا یادمان بماند از چه روزگاری گذشتیم تا به اینجا رسیدیم.

قیل از تو من بودم و روزگار. با تاریخ های تکراری. باید تقویم کهنه رو بست. تقویمی جدید درست کرد. تقویمی که هر روزش پر است از اتفاقات ما. تقویم من و تو. تقویم ما.

اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

در انتها

در این دنیا درست و غلط وجود ندارد
هر اتفاقی فقط عواقب کارهایی ست که انجام می دهیم.
وقت هایی هم هست که از عواقب کارهایمان راضی نیستیم...

بهمن ۱۴، ۱۳۹۱

آیا تئوری آشوب در رابطه ها صادق است؟

1. هر رابطه ­ای یک نقطه ی مکث دارد. نقطه ­ای که از آنجا به بعد یا باید به هم نزدیک باشیم یا باید از هم جدا شویم. یک بازه­ ی زمانی که می­فهمی آمادگی ادامه به شکلی دیگر را داری یا نه. اتفاقات خوب معمولا قبل از این نقطه می افتند و تصمیمات بزرگ در آن بازه ی زمانی گرفته می ­شوند. نزدیک بودن ممکن است ازدواج باشد، ممکن است در کنار هم زندگی کردن باشد. در اینجا دو طرف از لحاظ فیزیکی به هم نزدیک هستند. قبل از آن در بیشتر مواقع دو طرف از لحاظ فیزیکی در کنار هم نیستند و به دور از هم زندگی می­ کنند. نقطه ­ی مکث جایی است که حتی اگر هر روز با یکدیگر دیدار داشته باشیم، باز هم هر شب دلتنگ بودن کنار یکدیگریم. جایی که دیدار روزمره حس ما را از بودن در رابطه ارضا نمی ­کند.

2. زندگی ما قبل از نقطه ی مکث و بعد از نقطه ی مکث متفاوت است. جایی که با یک تصمیم رابطه را یک مرحله به جلو برده و یا تمام می کنیم. هر چه قدر که شما در شبانه ­روز اوقات خود را با پارتنرتان سپری کنید، اگر قبل از نقطه ی مکث باشید، باز هم احساس کمبود می کنید. حتی ایده­آل ترین رابطه ها هم دچار این حس دلتنگی و کمبود هستند. یکی از راهکارهای جبران این کمبود عوض کردن مدل رابطه یا به قولی بردن رابطه به یک مرحله دیگر است. مرحله ای که در بیشتر مواقع با شرایط اجتماعی ما "ازدواج" نام دارد.

3. وقتی رابطه در نقطه ی مکث به پایان می­ رسد، مانند ساختمان نیمه ساخته ای است که کارگرهایش دیگر کار نمی­ کنند. درست است که انتهای هر رابطه ­ای با هم بودن و یا در کنار هم بودن نیست، اما برای کسی که آنجا رابطه ­اش تمام می ­شود، همه چیز تا مدتی همان­طور دست­ نخورده باقی می ­ماند. شوکی که در یک لحظه از تصمیم جدایی به ما وارد می­ شود آن قدر قوی است که برای مدت زمانی فکر می ­کنیم همه چیز را باید دست­ نخورده نگاه داشت. لحظه ای که شاید به اندازه ی یک عمر کش بیاید و مدت زمانی که از فاصله ی تپیدن یک قلب تا ایستادن باشد*. خاطرات، یادگاری ها، آرشیو اس ام اس ها، چت ها و ..... در این زمان دست نخورده باقی می مانند.

4. در واقعیت این طور است که هر رابطه، به هر شکلی تمام شود، یکی از طرفین احساس باخت دارد. درست است که رابطه مسابقه نیست که برنده و بازنده داشته باشد و بازنده بودن از لحاظ تئوری در رابطه بی معنی می باشد، اما در واقعیت همین حس به انسان دست می دهد. در بهترین حالت ما یاد گرفته ایم که این حس بازنده بودن را از خود دور کنیم و در بدترین حالت بازندگی را همراهی می­ کنیم.

5. آدم­هایی که بازنده از یک رابطه بیرون می­ آیند، به همان اندازه که شکست خورده اند، بعضا به همان اندازه یاد می­ گیرند که می­توان بعد از باخت هم زندگی کرد. این آدم­ها هر چقدر هم خوب باشند، نمی­توانند به زندگی عادی بازگردند و همیشه چیزی از رابطه ­ای که در آن شکست خورده ­اند آزارشان می­ دهد. این دو ویژگی آنها را تبدیل به انسانی می کند که دیگر نمی تواند به مانند قبل درگیر رابطه شود و یا اگر بتواند، تجربه کردن شکست دوباره برایش آسان تر است. آدم­ ها که به اینجا می رسند، خطرناک می شوند.

6. بدون شک خودم و خیلی از مخاطبان این نوشته، یک بار طعم شکست را چشیده ایم. هدفم از نوشتن این متن این نیست که بگویم با آدم­هایی که در کارنامه رابطه­هاشان شکست وجود دارد ارتباط برقرار نکنید. اتفاقا قبلا هم گفته ام نزدیک شدن به این آدم­ها هم دل و جرات می خواهد هم مسئولیت پذیری. اگر اینها را ندارید به این آدم­ها نزدیک نشوید. تمام این کلمات نوشته شدند تا بگویند هر چقدر هم که در رابطه ای احساس باختن داشته باشیم، باید به دید تجربه ای جدید به آن نگاه کنیم و از آن درس بگیریم تا بتوانیم رابطه­های بعدی را درست تر بسازیم. در یک رابطه­ی پوچ فیزیکی هم درس ­هایی برای یادگیری هست، چه برسد به یک رابطه ­ی عمیق عاطفی. باید طرز نگاهمان را عوض کنیم.



* رابطه ها تا یک زمانی هستند و از یک جا به بعد دیگر وجود ندارند، مانند قلب تا یک لحظه ای می تپد و از یک لحظه به بعد می ایستد و تمام.

آذر ۰۵، ۱۳۹۱

گاهی مسیر زندگی عوض میشود

دوست داشتن ؛ خيلی شبيه احتياج داشتن است
يک جور احتياج داشتن مفرط
و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است
يک نفر را که می شناختم يادم هست که برای فراموش کردن خاطرات بدش ؛‌عاشق شده بود
و خودش هم باور کرده بود که خيلی عاشق است !
يکبار دختری از پشت ديوار از من پرسيد :
-
چرا منو دوست داری ؟
و من حس کردم بعد از اين سوال روی گونه سمت چپ او و روی احساسات من ؛ چال کوچکی افتاد
هر احساسی ؛‌ يک نتيجه دارد
احساسات غم انگيز من به اشک ختم می شود
و احساسات شادمانه ام به لبخند هايی کوچک و محدود
و احساس دوست داشتنم هم ؛ حتما بايد سرانجامی داشته باشد
هيچگاه دوست نداشتم به سرانجام دوست داشتنم برسم
...
خيلی بد است
گاهی آدم دلش می خواهد از خودش فرار کند
از خودش و گذشته اش و آينده ای که نمی خواهد داشته باشد
به هر طرف که می دود ؛‌ باز هم جز خودش ؛ کسی نيست
به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند
به کسی ديگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است
مدتی میگذرد
اندکی آرام می گيرد و کمی فراموش می کند
دوباره عصيان می کند و خودش می شود
همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود
همانی می شود که نمی خواست باشد
دل می کند
همه چيز را به هم می ريزد و در پی يافتن سعادت
چيزی که گمشده هميشگی اوست
به تنهايی می گريزد و باز
خودش را می بيند و نا اميدانه به ديوار بلند و قطور آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند
صدايش در کوچه بن بست پريشانی اش پژواک می يابد و او
باز هراسان و دربدر از خويش می گريزد تا شايد
باز در خم کوچه ای ؛
کسی مثل خودش را بيابد و او را در آغوش بکشد
تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد
مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود و مدام لبهای ترک خورده «دوستت دارم» را تکرار می کنند
همه چيز به تعفن کشيده می شود
خلاء ؛‌ عميق و عميق تر می شود و در لحظه ای کوتاه
آدم بدون اينکه خودش بفهمد
کشيده می شود درون آن چاله تاريک و سياه
فرياد می زند و کمک می خواهد
آن بالا در گوشه ای تاريک دو نفر همديگر را می بوسند
آن بالا آن دو نفر گوششان پر از نفس های هوسناک است
...
آدم ها همينطور توده وار زياد می شوند
آدم ها توده وار مثل موريانه های سياه ؛ زياد و زياد تر می شوند
موريانه ها چوب را به انحطاط می کشند و آدم ها يکديگر را
آدم ها موريانه وار ستون های چوبی انسانيت را به انحطاط می کشند
و موريانه ها شرم زده به خانه باز می گردند .
...
گناه بايد لذت داشته باشد
گناهی که لذت ندارد ؛‌ حماقت است
آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند و هيچ لذتی در پس گناهان بيشمارشان نيست
يا آدم ها خيلی احمق شده اند
و يا من در تعريف گناه اشتباه می کنم .

آذر ۰۴، ۱۳۹۱

مثل تو...

نفس کشیدن خیلی خوب است
شبیه نقاشی کشیدن می ماند
شاید به همین خاطر است که وقتی نقاشی می کشد راحت تر نفس کشیدنم می آید
امروز مداد لای انگشتانش بود و کاغذ سفید زیرش می رقصید
حالی دارد اینکه آدم چشمانش را ببندد و معاشقه مداد عاشق را با کاغذ نبیند
من فکر می کنم همه عاشق ها مثل مداد می مانند
بعضی هاشان چیزهای خوشگل می کشند و بعضی هاشان فقط خط خطی می کنند
دوست داشتم مداد بودم بعضی وقت ها
از آن مداد ها که هم چیز خوشگل می کشند و هم شاعرند
امروز تمامش بعد از ظهر بود
ناهار صبحانه داشتیم
چای هم بود
کاش تو هم بود
امروز به این فکر می کردم که تو چه می تواند باشد
توی یک فیلم دیدم دو تا آدم هی به هم می گفتند : تو را دوست دارم .
اینکه آدم کسی را دوست داشته باشد و بگوید خیلی خوب است
شبیه قلقلک خفیف می ماند
خوش به حال تو که همه دوستش دارند
خیلی خوب بود اگر خدا به جای اینکه من را من کند من را تو می کرد
آنوقت همه من را دوست داشتند
 اووووووخ ...نه... خدا گوشم را گاز گرفت
حسودی کار خوبی نیست
همان تو هر کی که هست تو باشد بهتر است خب من هم تو را دوست دارم از این به بعد
حتما تو خوب است که همه دوستش دارند
حالا نمی دانم اینکه آدم کسی را دوست دارد یعنی چه ؟
ولی مدت هاست که حس می کنم تمام دوست داشتن هایم توی یک جایی از بدنم قلنبه شده است...

امروز توی خوابم یک گاو می گفت : مااااااااا
یک گوسفند می گفت : معـــــــــــــــن
ولی من مدام می گفتم : تو...
و یک خر داشت به هر سه ما می خندید
از خر جماعت از این بیشتر نباید توقع داشت
ساعت می تیکد، ساعت می تاکد
دستانم زیر چانه ، دارم فکر می کنم مثلاً ، خیر سرم با این فکریدنم
آدم وقتی سرش بخارد انگشت هست برای خاراندن
آدم وقتی توی سرش بخارد چکار کند؟
من مدتی هست که توی سرم می خارد
دوست داشتم سرم را مثل هندوانه بقاچم و دانه های سیاهش را بریزم توی باغچه
کلافه ام ... خدایا این دوست چیست که اینقدر من دارمش ؟
پس کجاس...
آسمان ابری مثل رختخواب بچه ها می ماند
آدم نمی داند خشک است یا خیس
ولی نگاهش که می کنی احساس نرمی بهت دست می دهد
شبیه همان احساسی که آدم وقتی تو را دوست دارد آن طوری می شود
آدم دوست دارد خودش را توی این نرمی رها کند
خوابم گرفته باز
خواب از وقتی فهمیده من در آغوش کشیده شدن را دوست دارم محکم می کشدم در آغوشش
آغوش خواب گرم است
مثل آغوش باران
مثل...

مهر ۲۴، ۱۳۹۱

آیا میدانید سیگار برای سلامتی خودتان و اطرافیانتان مضر است ؟

سیگار خوب است. دودش آرامشبخش است. بهترین نوع سیگار کشیدن هم آن است که در ابتدا وقتی آتش را بر سر سیگار گرفته ای، پّکی سبک به آن بزنی. در ادامه وقتی کام میگیری، دود را با نفسی عمیق در سینه حبس کنی و سپس با بازدمی آرام دود را از ریه های اشباع شده از لذت خارج کنی. در انتها هم کامی سنگین بگیری. این کام سنگین آخر، لذتش معادل با تمام کامهایی است که قبل از آن گرفته ای. فرآیند وارد شدن به یک رابطه به مانند سیگار کشیدن است. در ابتدا آرام پیش می روی، در ادامه از لحظه لحظه رابطه لذت میبری و هنگامی که به انتها رسید، آن را تمام میکنی. هرگز وارد رابطه با کسانی که سیگار را نصفه میکشند نشوید، زیرا اینان نماد کسانی هستند که در هر موقعیتی توانایی تمام کردن رابطه و ضربه زدن را دارند. هیچ کس دوست ندارد سیگار نصفه کشیده را، سیگار شکسته شده را، سیگار خمیده را روشن کند. مگر از روی احتیاج.

مهر ۰۵، ۱۳۹۱

که دیر یا زود، باید گذاشت و گذشت

برگه رو که گرفتم، نامه ی معرفی به سازمان نظام وظیفه بود. گذاشتم توی کیفم و از دانشگاه اومدم بیرون. گفته بودم آخرین باری که این راه رو برمیگردم، آهنگ I'm Leaving رو گوش میکنم. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و پلی کردم. جلو در سیگارمو روشن کردم. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. یه فصل از کتاب زندگیم تموم شد. یه نفس عمیق کشیدم و به فصل بعدی فکر کردم. سربازی. تو اون نفس عمیق به این فکر کردم که چقدر زود گذشت. یاد روز ثبت نام افتادم. یاد اولین روز ورود به خوابگاه. سرخوشی ها و مسخره بازی ها. بحث ها و مناظره ها. یاد روز انتخابات. همه و همه مثل برق و باد از جلوم گذشتن. خاطره های خوب و بد اومدن تو ذهنم. من یه گوشه از وجودمو جا گذاشتم و به این فکر کردم باید از الآن عادت کنم واسه روزی که از ایران میرم، خیلی آدما رو، خیلی خاطره ها رو، خیلی چیزا رو باید جا بزارم پشت شیشه های فرودگاه امام. باید عادت کنم به این جا گذاشتن و پشت سر ماندن ها. کیوسک تو گوشم میخووند دارم میرم... آره. میرم.